Sunday, January 4, 2009

اینجا اول خط است


وقتی چشمانت را می بندی
یک شب زمستانی به یاد می آید
بگشای آنان را
بگشای این دو کثیف را
اما وقتی آنان را باز می کنی!!
سیگار هست،دودی هست
که از انگشتانت ،از دستت بالا میروند
واین چروک خورده هارا می سوزانند
به آغاز بنگر،اینک پایان است
پایان همه چیز نه، رفیق!!
انتهای آی آی گفتن هایت هم نیست
راه درازی پیش است ،بیچاره
اینجا اول خط است
کدام از اینجا بریده ای گفته ،تو آخر خطی؟
غریبه ها،،سوراخ ها، چشمهایتان کورر!!
من اینجا هزاران چشم دارم،و انسانهایی که در خوابند...
بدبخت بی صدا اشک نریز
نکند که می خواهی بگویی ؟من غریبم!
نکند می خواهی بگویی این شب، تاریک است؟
نه احمق!!
شب هزاران ستاره دارد
تو آنها را کور می نگری
چرا جملات خود را فاصله می دهی؟
نکند که شعر می گویی؟؟
به چه درد آید؟...به درد مادرت؟؟!!
یاد بیمارستان افتادی با ساندویچ
نه آنجا همه سرکوب گشته اند.....حال تو بگو،کس باور نکند!
فقط به تو شصت خود را نشان میدهند...
گه خوردی!....کی؟؟
همین حال!....چرا؟؟
چون همه ی شما سگان درب قصابی هستید
یاد هدایت افتادی ؟،مردک،زنک
نه....نه.....
این حرفها از اتاق من،از حال من می آیند...نه قصابی!!
حال بگو با دشنه ات،مغز استخوانم را پاره کنند
استخوان مگر چیست؟..تاب بیاور
گناه تو چیست؟
زیاد می شنوی...زیاد می خوانی....و زیاده میگویی!
و صورتت و دهانت را وچشمهایت را
سیاهی می پوشاند.