توجيه استعمار به نام مارکسيسم
منبع: مانتلی ريويو (ژانويه ١٩٨۴)نويسنده: سونيتی کومار قوشمارکسيستها و ديگرانی که مشروحاً يا به طور سطحی پيرامون آنچه مارکس در باره هند گفته است نوشته اند، تقريباً به اتفاق آرا پذيرفته اند که نوشتههای سالهای ١٨۵٠ او در باره هند، به ويژه نظر او مبنی بر اينکه حکومت بريتانيا بر هند يک مأموريت دوگانه را پيش میبرد- مأموريتی ويرانگر و در عين حال حياتبخش- آخرين کلام مارکس در اين مورد بوده است
منبع: مانتلی ريويو (ژانويه ١٩٨۴)نويسنده: سونيتی کومار قوشمارکسيستها و ديگرانی که مشروحاً يا به طور سطحی پيرامون آنچه مارکس در باره هند گفته است نوشته اند، تقريباً به اتفاق آرا پذيرفته اند که نوشتههای سالهای ١٨۵٠ او در باره هند، به ويژه نظر او مبنی بر اينکه حکومت بريتانيا بر هند يک مأموريت دوگانه را پيش میبرد- مأموريتی ويرانگر و در عين حال حياتبخش- آخرين کلام مارکس در اين مورد بوده است
مارکسيستها و ديگرانی که مشروحاً يا به طور سطحی پيرامون آنچه مارکس در باره هند گفته است نوشته اند، تقريباً به اتفاق آرا
پذيرفته اند که نوشتههای سالهای ١٨۵٠ او در باره هند، به ويژه نظر او مبنی بر اينکه حکومت بريتانيا بر هند يک مأموريت دوگانه را پيش میبرد- مأموريتی ويرانگر و در عين حال حياتبخش- آخرين کلام مارکس در اين مورد بوده است.
در حالی که برخی از آنها با مارکس سالهای ١٨۵٠ موافقند، برخی ديگر با او مخالف بوده و او را مورد انتقاد قرار میدهند. در گروه اول «آر. پالمه دوت»R. Palme Dutt ، «آ. آر. دسايی»A. R. Desai «و. جی. کيمان» V. G. Kiema و «شلومو آوينری» Shlomo Avineri؛ و در گروه دوم «سمير امين»Samir Amin و «ام. بارات براون»M. Barrat Brown قرار دارند.
اين درست است که مارکس و انگلس در سالهای دو دهه ١٨۴٠ و ١٨۵٠ اميدهای خود را بر تجارت آزاد و توسعه بازار جهانی به عنوان افزاری برای تضمين پيروزی سرمايهداری در همه جا قرار داده بودند، ولی همانطور که «اچ. ب. ديويس»H. B. Davis به درستی خاطر نشان شده است «اما با انباشت فاکتها در ارتباط با استعمار، شور و شوق مارکس برای سرمايهداری به مثابه يک افزار تغيير به سردی گراييد.» چنانکه خواهيم ديد مارکس بعداً نظر اوليه خود در باره نقش حياتبخش سرمايه بريتانيا در هند را رها کرد. اما اين تحول در انديشه مارکس معمولاً ناديده گرفته میشود.در سال ١٨۵٣، زمانی که مارکس مقالات خود در باره هند را برای «نيويورک ديلی تريبيون» مینوشت، حکومت بريتانيا در هند را به مثابه «يک ابزار ناخودآگاه تاريخ» ستود. او معتقد بود حکومت بريتانيا در هند موجب «يک انقلاب اساسی در وضعيت اجتماعی آسيا» خواهد شد، و قاره را از کثافات قرون و اعصار خواهد زدود- گرچه اين روند ممکن است برای مردم آسيا دردناک باشد. او اميدوار بود که ماشين بخار و تجارت آزاد انگليسی، از طريق ريختن محصولات ارزان کارخانههای صنعتی بريتانيا به هند، به ويژه منسوجات «لانکاشير»، موجب از هم پاشيدن جوامع روستايی و «نوع هستی راکد و منفعل» آنها که شالوده محکم استبددا شرقی را تشکيل میداد، شده، اتحاد بين کشاورزی و صنعت، خودکفايی و انزوای آنها را در هم شکسته و نهايتاً موجب اضمحلال «زيربنای اقتصادی آنها» بشود. مارکس تئوری «مأموريت دوگانه» سرمايه بريتانيا را فرموله کرد- مأموريتی ويرانگر و در عين حال حياتبخش. به نظر او، سرمايه بريتانيا تار و پود «جامعه کهن آسيايی» را از هم جدا میکرد و «شالودههای مادی جامعه غربی در آسيا» را بنا مینهاد. در آن زمان، اميد داستانی به مراتب بهتر از واقعيات را بازگو میکرد، و مارکس معتقد بود که خرابی و ويرانی به بار آمده از طرف حکومت استعماری بريتانيا هزينهای دهشتناک اما ضروری برای «تنها انقلاب اجتماعی است که تاکنون در آسيا اتفاق افتاده است.»مارکس در سال ١٨۵٣ خاطر نشان نمود که ويژگیهای جامعه ماقبل استعماری هند عبارت بودند از: (١) «نبود مالکيت خصوصی بر زمين»، نظری که او و انگلس آن را مديون «برنيه» Bernier بودند؛ (٢) وابستگی به آبياری مصنوعی که همانطور که انگلس گفت در شرق «اولين شرط کشاورزی» بود و «موضوعی که کمونها، مناطق، يا دولت مرکزی به آن میپرداختند»؛ (٣) جامعهای متشکل از «اتمهای يکجور و پراکنده»، جوامع روستايی خود- زايی که «با سطح پايينی از امکانات، تقريباً بدون ارتباط با روستاهای ديگر، بدون تمايل و کوشش ضرور برای پيشرفت اجتماعی به حيات خود ادامه میدادند»؛ (۴) «اتحاد داخلی فعاليتهای کشاورزی و صنعتی»، ازدواج بسيار کهن بين خيش و دستگاه بافندگی دستی و ديگر افزار کارگران حرفهها و «يک تقسيم کار تغييرناپذير» (در کنار «مالکيت عمومی بر زمين») به مثابه شالوده اين جوامع روستايی خود- کفا و منزوی؛ (۵) تعهدات سنتی که از طريق آنها مبادله کالاها و خدمات بين توليدکنندگان کشاورزی و صنعتی و خادمان جامعه صورت میگرفت، و نبود کامل توليد برای بازار؛ (۶) وجود شهرکها و شهرهايی که چيزی به غير از اردوگاههای نظامی «تحميل شده بر ساختار اقتصادی واقعی» نبودند؛ و (٧) مقاومت آن در برابر تغيير: جوامع روستايی يک وضعيت اجتماعی درونزا را به يک سرنوشت طبيعی لاتغيير مبدل نمودند….»بعد از آنکه مارکس مطالب فوق را نوشت، پژوهشهای انجام گرفته در تايخ هند، به ويژه تاريخ هند دوران مغول، قاطعانه ثابت کرده است که تصويری که مارکس در دهه ١٨۵٠ از جامعه هند ماقبل استعمار ترسيم کرد، براساس گزارشهای برخی از مقامات ارشد بريتانيا بود و نمیتواند درست باشد. ما به طور گذرا يادآور میشويم که، اولاً، مالکيت و استفاده از زمين نه اشتراکی، بلکه فردی بود. فرد دهقان مادام که عوارض بر درآمد از زمين را میپرداخت، از حق موروثی بر قطعه زمينی که اشغال کرده بود برخوردار بود. مالکيت خصوصی بر زمين کاملاً غايب نيست، گرچه موارد مالکيت اراضی کشاورزی به خاطر مالکيت، نسبتاً نادر است. ثانياً، جامعه روستايی يک واحد اداری بود و نه يک واحد مالکانه. ثالثاً، جامعه برابر وجود نداشت، بلکه در جامعه تفاوتهای طبقاتی آشکاری وجود داشت. ميان خود دهقانان تفاوت وجود داشت و حتا در جاهايی کار- مزدی کشاورزی ظهور کرده بود. رابعاً، روستا يک واحد مستقل منزوی نبود، گرچه به طور عمده اقتصاد طبيعی غالب بود. در آمد ارضی عموماً به صورت نقدی پرداخت میشد، در نتيجه يکسوم تا يکچهارم توليد کشاورزی به کالا تبديل میشد. در بسياری از مناطق، بخشی از توليدات روستايی- هم دهقانی و هم صنعتکاری- مانند محصولات غذايی اعلاء، پنبه، ابريشم، نيل، تنباکو، نمک، الياف پنبهای، و منسوجات به بازار عرضه میشد. در مناطق شهری، توليد کالايی خُرد شکل اصلی سازمان صنعتی بود و نظام به کار گرفتن و اخراج غلبه داشت. صنعتکاران دستی و ديگران میتوانستند در قبال دستمزد افراد را اجير نمايند. در برخی مناطق اين غيرعادی نبود که يک تاجر سرمايهدار چند صنعتکار دستی را استخدام کرده و در قبال دستمزد در زير يک سقف به کار گيرد. در برخی صنايع، مانند کشتیسازی، معدنکاوی، آهن و چدن، بافت ابريشم و لباس، ريسندگی و بافندگی پنبه، شکر، و رنگرزی، توليد سرمايهداری در يک شکل جنينی ظهور کرده بود. جمعيت شهری بزرگ و بازار شهری بزرگ وجود داشت. تجارت بين مناطق شهری و تجارت خارجی قابل توجه بود.به اين نکته نيز میتوان اشاره نمود که اميدهای مارکس در باره احيای جامعه هند تحت تأثير حکومت استعماری کلاً دروغ از آب درآمد. خود او، بعد از مطالعه و بررسی بيشتر در سالهای متأخر عمرش، بيشتر نظرات اوليه خود، به ويژه تزهای مربوط به خصوصيت انقلابی تجارت آزاد و «مأموريت دوگانه» حکومت استعماری بريتانيا، را دور انداخت.مارکس در مقالاتی که در سال ١٨۵٣ نوشت، از جامعه هند به عنوان يک «جامعه آسيايی» يا «نظام آسيايی» نام برد. «يادداشتهای اقتصادی ١٨۵٩- ١٨۵٧» که بعداً تحت عنوان Grundrisse der Kritik der politischen Okonomie منتشر شد، اولين جايی است که او از اصطلاح «شيوه توليد آسيايی» استفاده کرد. در بخش هايی از «گرونديسه» که تحت عنوان «فرماسيونهای اقتصادی ماقبل سرمايهداری» در جلد اول «سرمايه» به انگليسی ترجمه شده است، او جامعه ماقبل استعماری هند را به عنوان يک شيوه آسيايی توصيف میکند.در ميان ويژگیهای شيوه آسيايی، او بر وجود کمونهای روستايی، نبود مالکيت خصوصی و مالکيت اشتراکی، و «يک سيکل توليدی خود- کفا، و وحدت کشاورزی و صنعتکاری دستی» تأکيد میکند. تحت چنان نظامی، شهرها چيزی نبودند به جز «اردوهای نظامی، که بر ساختار اقتصادی واقعی تحميل شده بودند.» به نظر مارکس، جامعه آسيايی، که مطمئنترين شالوده استبداد شرقی را تأمين میکرد، يک جامعه بدون طبقه يا يک جامعه طبقاتی در ابتدايیترين شکل بود. و به مثابه جامعهای که در آن کمترين تمايز طبقاتی وجود داشت، تناقضات درونی که شالوده تغيير بودند وجود نداشته و چنان جامعهای از خود کمترين ظرفيت برای تغيير يا انقلاب را داشت.اما به نظر میرسد مارکس هيچگاه در باره مفهوم شيوه توليد آسيايی خود مطمئن نبود. او در سال ١٨۵٣ در اشاره به هند نوشت: «در ارتباط با موضوع مالکيت، اين يک موضع بسيار بحثانگيز در بين نويسندگان انگليسی است که در باره هند مینويسند. در منطقه پر از تپه و ماهور جنوب کريشنا، به نظر میرسد مالکيت بر زمين وجود داشته است.» و حتا در سال ١٨۵٣، او به «يک دوگانگی درونی» در جوامع روستايی در هند اشاره نمود. او نوشت گرچه زمين به کل جامعه روستايی تعلق داشت، و گرچه در برخی از اين جوامع «زمينهای روستا به طور اشتراکی کشت و زرع میشوند، در اکثر موارد هر يک از سکنه بر روی زمين خود کشت و کار میکند.» علاوه بر اين، در داخل آنها بردهداری و نظام کاست وجود داشت. خيلی بعد از اين، او در حالی که بخشاً نظر پيشين خود در باره «مالکيت اشتراکی بر زمين» را نقض میکرد گفت: «مالکيت خصوصی بر زمين وجود ندارد، گرچه هم مالکيت خصوصی و هم مالکيت اشتراکی بر زمين زير کشت وجود دارد.»مارکس در صحبت از کمون روسی که او آن را برابر با نظام آسيايی قرار داده بود گفت: «من اکنون به لُب مطلب میپردازم. ما نمیتوانيم اين فاکت را ناديده بگيريم که نوع کهنی که کمون روسی به آن تعلق دارد، يک دوگانگی درونی را پنهان میکند، که تحت شرايط تاريخی مشخص به نابودی آن میانجامد. مالکيت بر زمين اشتراکی است، اما هر دهقانی برای خود، قطعه خود را کشت و اداره میکند- به نوعی دهقان خردهپای غرب را به ياد میآورد. مالکيت اشتراکی، کشت و زرع خردهپای تقسيم شده: اين ترکيب که در اعصار بسيار دور مفيد بود، در زمان ما خطرناک میشود. از يک طرف، مالکيت متغير، عنصری که نقش فزايندهای حتا در کشاورزی بازی میکند، به تدريج به اختلاف ثروت در ميان اعضای جامعه میانجامد، و در نتيجه ظهور اختلاف منافع را ممکن میسازد، به ويژه در شرايط فشار مالی دولت.»يک بار ديگر، در پيشنويس جواب خود به «ورا زاسوليچ»Vera Zasulich ، مارکس به «دوگانگی ذاتی در “کمون ارضی” که در طول زمان میتواند منشا از هم گسيختگی آن بشود» اشاره میکند. آشکار است که مارکس، حداقل در سالهای آخر عمر خود، بر اين نظر بود که کمون روسی از تناقضات درونی که نيروی انگيزشی اصلی برای تغييرند، عاری نيست. اظهارات زبانبازانه «آوينری» در پيشگفتار خود بر «کارل مارکس در باره استعمار و مدرنيزاسيون»، مبنی بر اينکه مارکس معتقد بود جامعه شرقی «هيچ مکانيسم درونی برای تغيير ندارد» (صفحه ١١) نشان دهنده درک مغرضانه و نادرست او از آثار مارکس است.*دومين چيزی که در پيشنويس پاسخ مارکس به «ورا زاسوليچ» بايد به آن توجه کرد اين است که مارکس جامعه روستايی را ايستا و تغييرناپذير نمیديد، بلکه آن را متحول يا در حال فرپاشی و دادن جای خود به يک جامعه نسبتاً پيشرفتهتر میديد. حتا در «مقدمه بر مباحثه در نقد اقتصاد سياسی» او مشاهد نمود که شيوههای توليد آسيايی، باستانی، فئودالی و بورژوايی «اعصاری بودند که ترقی در توسعه اقتصادی جامعه را نشان میدادند» (تأکيد افزوده شده است) اين نکته مهمی است که مشاهدات فوق بعد از چيزی آمده است که میتوان آن را خلاصهای از دکترين ماترياليسم تاريخی او دانست، که در آن مارکس اظهار میدارد در هر مرحله مشخص رشد نيروهای مولده مادی، به طور تغييرناپذيری بين آن نيروهای مولده و روابط توليدی موجود تناقض ظهور خواهد نمود، و اين مرحله عصر انقلاب اجتماعی را به دنبال دارد.مارکس در دومين پيشنويس پاسخ خود به «زاسوليچ» در داخل پرانتز نوشت: «ضمناً من مشاهده میکنم که شکل مالکيت کمونيستی در روسيه مدرنترين شکل نوع کهن است، که به نوبه خود از چندين مرحله تکاملی گذشه است.» او افزود: «درست همانطور که فرماسيون کهن جامعه در تعدادی از انواع گوناگون ظاهر میشود، که اعصار مختلف و پياپی را تعيين میکنند» (صفحه ١۴٢، تأکيد افزوده شده است). و او در سومين پيشنويس نوشت: «جوامع اوليه همه با يک طرح واحد درست نشده اند. برعکس، آنها رويهمرفته يک سری از گروهبندیهای اجتماعی را تشکيل میدهند، که هم در نوع و هم در عمر متفاوتند، و فازهای متوالی توسعه را میسازند…. جامعه کشاورزی به مثابه آخرين فاز فرماسيون ابتدايی جامعه، در عين حال يک فاز گذار به يک فرماسيون ثانوی است، يعنی گذار از جامعه مبتنی بر مالکيت اشتراکی به جامعه مبتنی بر مالکيت خصوصی.» (صفحات ١۴۴- ٢۴۵، تأکيد افزوده شده است). تقريباً در همان زمان او کمون روستايی در «هند شرقی» (يعنی هندوستان) را به عنوان «آخرين مرحله در آخرين دوره در فرماسيون کهن» توصيف نمود.«آوينری»، که اذعان میکند به نظر مارکس «ديالکتيک توسعه تاريخی در آسيا عمل نمیکند»، از «پارادوکسی» صحبت میکند که «هر چه تحليل مارکس از جامعه آسيايی نافذتر میشود، به همان نسبت مشکلات جدیتری در برابر ساختار درونی فلسفه تاريخ مارکس قرار میگيرد (صفحات ١١- ١٢). درستتر اين است که گفته شود «پارادوکس» در تخيلات «آوينری» قرار دارد، چرا که دشواریهايی که در نوشتههای اوليه مارکس با تحليل نادرست از جامعه ماقبل استعماری هند، براساس برخی نوشتههای زمان او وجود داشت، بعداً ناپديد شد. بين آنچه که مارکس در نوشتههای متأخر خود در باره جامعه شرقی نوشت و ديالکتيک ماترياليستی او تناقضی وجود ندارد.«دانيل تورنر» Daniel Thorner به درستی میگويد: «مارکس در سال ١٨٨١ جامعه آسيايی ايستا را کاملاً از تصوير بيرون میگذارد.» «تورنر» ضمن اشاره به يادداشتهای مارکس بعد از سال ١٨۶٧ يادآور میشود مارکس در اين يادداشتها در باره شيوه توليد آسيايی سکوت کرده است.اين نکته مهمی است که جلد سوم «سرمايه» شيوه توليدی را که قبل از آمدن اروپاييان در هند و چين وجود داشت، نه به عنوان شيوه توليد آسيايی، بلکه به مثابه «شيوههای ماقبل سرمايهداری توليد ملی» توصيف میکند» (صفحه ٣٣٣). اين نيز مهم است که انگلس در «سوسياليسم: تخيلی و علمی» از طبقات استثمار شدهای صحبت میکند که از طرف دولت با قهر «در شرايط ستمی نگه داشته میشوند که وابسته به يک شيوه توليد مشخص (بردهداری، سرواژ، کار- مزدی) است»، اما اشارهای به شيوه توليد آسيايی نمیکند.همينطور هم در «منشاء خانواده، مالکيت خصوصی و دولت» که بر اساس يادداشتهای مارکس قرار داشت، انگلس اشارهای به دولت آسيايی نمیکند، در حالی که او از «دولت باستانی»، «دولت فئودالی»، و «دولت نمايندگی مدرن» صحبت میکند.در حالی که تئوری شيوه توليد آسيايی مارکس، تئوری يک جامعه آسيايی تغييرناپذير، دستخوش تغيير کامل شد، همراه با آن نيز نظر اميدبخشی که او قبل از آن در باره حکومت بريتانيا در هند داشت تغيير نمود. مطالعه و پژوهش بيشتر، مارکس را متقاعد کرد که حکومت سرمايه خارجی موجب آغاز روند صنعت- زدايی، تبديل اقتصاد هند به يک زايده اقتصاد کشور متروپل شده و هند را به عقبماندگی بيشتر محکوم کرده است. او خاطر نشان کرد:«ماشينآلات با از بين بردن توليد صنايع دستی در کشورهای ديگر، با قهر آن کشورها را به ميدانهايی برای عرضه مواد خام آن مبدل میکنند. هند شرقی از اين راه مجبور به توليد پنبه، ابريشم، کنف، کنف هندی، و نيل برای بريتانيای کبير شد…. يک تقسيم کار جديد و بينالمللی، تقسيمی که با الزامات اين مراکز اصلی صنعت مدرن که قد کشيده اند متناسب باشد، و يک بخش از جهان را عمدتاً به ميدانی برای توليد کشاورزی، برای تأمين بخش ديگری که عمدتاً صنعتی باقی مانده است، تبديل کند.»مارکس در ارتباط با راهآهن، که در اوايل دهه ١٨۵٠ در نوشتار «پيرامون استعمار» ساختمان آن را به عنوان کاتاليزور يک انقلاب صنعتی در هند تحسين کرده بود (صفحات ٨٧- ٨٨)، بعداً نوشت: «به طور کلی، راهآهن البته انگيزش بزرگی به رشد تجارت خارجی داد، اما تجارت در کشورهايی که عمدتاً مواد خام صادر میکردند موجب افزايش فلاکت تودهها شد.»به نظر مارکس، راهآهن نشان داد «برای توليدکننده واقعی بسيار سوت و کور است»، و به قول «عرفان حبيب» «به مثابه کاتاليزوری برای مستعمرهسازی کامل» خدمت میکند. مارکس نوشت: «خود توليد، منظورم نوع خاص توليد است، براساس بيشتر يا کمتر متناسب بودن آن برای صادرات، تغيير کرد….» بدين معنی که به مدار تجارت سرمايهداری جهانی کشيده شد، و بخش عمده نيروی توليدی آن نابود شد يا متناسب با تقاضاهای بريتانيای صنعتی در آن تغيير داده شد، اقتصاد کشور يک ماهيت اقماری پيدا کرد.»در باره فرار ثروت به بريتانيا، يعنی يکی از موانع صعب توسعه سرمايهداری در هند، مارکس چنين نوشت:«آنچه انگليسیها از آنها [هندیها] سالانه به شکل اجاره، درآمد از راهآهن غيرقابل استفاده برای هندوها، مزايا برای نظاميان و کارمندان غيرنظامی، برای جنگ افغانستان و ديگر جنگها و غيره و غيره میگرفتند- آنچه که آنها از هندوها به طور يکطرفه و کاملاً متمايز از آنچه که سالانه در داخل هند به خود اختصاص میدادند- صحبت فقط از ارزش کالاهايی است که هندیها بلاعوض و سالانه به انگلستان میفرستادند- بالغ بر مجموع درآمد ۶۰ ميليون کارگر کشاورزی و صنعتی هند میشود! اين يک روند خونکشی کينهتوزانه است!»در حالی که مارکس در سال ١٨۵٣ از نظام زمينداریZamindari و رعيتداری Ryotwari اسکان در اراضی برای معرفی مالکيت خصوصی بر زمين استقبال کرده بود، اما او در سال ١٨۵٨ «حقوق مالکانه انحصاری مورد ادعای تعلقداران Talukdars [زمينداران بزرگ- ع. س.] و زمينداران» را به عنوان «بختکی بر کشتکاران واقعی زمين و بر بهبود عمومی کشور» توصيف کرده بود. او در سال ١٨٨١ گفت: «به عنوان مثال، اگر به مورد هند شرقی نگاه کنيم، هيچکس به غير از سٍر اچ. مينSir H. Maine و افرادی مانند او، نمیتوانند آنقدر نادان باشند که ندانند انقراض مالکيت همگانی بر زمين فقط يک گام خرابکارانه انگليسی بود که مردم بومی را نه سمت جلو، بلکه به عقب راند.»واضح است که مارکس خوشبينی اوليه خود در باره نقش انقلابی حکومت استمعاری بريتانيا را خيلی زود پشت سر گذاشت. او به اين نظر رسيد که حکومت استعماری نه تنها پيشفرضهای مادی يک جامعه سرمايهداری را فراهم نکرد، بلکه بخش عمده نيروهای مولده موجود را نابود کرد، رشد نيروهای مولده جديد را متوقف نمود، کشور را به عقب راند، و پايههای عقبماندگی آن را بنا نهاد. حکومت استعماری به جای ارتقای رشد نيروهای مولده جديد، هند را به مثابه «يک ميدان عمدتاً کشاورزی» به بازار جهانی بست؛ به جای آنکه راهآهن به مثابه پيشدرآمد صنعت مدرن به کار گرفته شود، ثابت شد افزاری است برای تبديل هند به يک زايده کشاورزی بريتانيا و بازاری برای کالاهای صنعتی آن.جای تأسف است که نويسندگان بسياری تز اوليه مارکس پيرامون «مأموريت دوگانه» حکومت بريتانيا در هند را حرف آخر او در اين مورد میدانند. «آر. پالمه دوت» در مقدمهای بر مقالات مارکس در باره هند، آنها را «از جملۀ حاصلخيزترين آثار او، و نقطه حرکت تفکر مدرن پيرامون موضع مورد بحث» توصيف میکند. و او حتا در سال ١٩٧٠، هنگام انتشار شمارهای از «هند امروز»- آخرين شمارهای که در طول حيات او منتشر شد- تز به دور انداخته شدۀ فوق را به مثابه يک حقيقت بديهی گرامی داشت، و جامعه هند، طبقات و مبارزات آن در دوران استعماری را با در نظر گرفتن اين تز تجزيه و تحليل میکرد. ستايش غلوآميز «آر. پالمه دوت» از حکومت بريتانيا (صفحات ٢۵٢-٢۵٣) نشان میدهد که او در باور خود به نقش «مترقی» و «انقلابی» حکومت بريتانيا، مارکس دهه ١٨۵٠ را پشت سر گذاشت. او همچنين موقعی که شورش ١٨۵٧ هند را (که مارکس آن را به عنوان «يک قيام ملی» توصيف کرد) به عنوان «آخرين تلاش نيروهای فئودال رو به زوال، حکام پيشين کشور، برای به عقب برگرداندن موج سلطه خارجی» زير سؤال برد از مارکس جلو زد. او افزود: «همانطور که قبلاً يادآور شد، نيروهای مترقی [کذا!] زمان، طبقه تحصيل کرده، نمايندگان بورژوازی نوپا، از حکومت بريتانيا عليه قيام پشتيبانی نمودند» (صفحه ٣۵٨).دفاع از استعمار به نام مارکسيسميک دفاع آشکار از استعمار تحت نام مارکسيسم را «آوينری»، که نوشتههای مؤخر مارکس و نتايج واقعی حکومت استمعاری را ناديده میگيرد، به دست میدهد. او در حالی که «مائويست»ها را به «بیاطلاعی کامل» از نوشتههای مارکس در باره هند و چين متهم میکند، به نظر میرسد خود خبر نداشته باشد که مارکس بعد از تحقيق و پژوهش بيشتر اين نظر خود در باره خصوصيت «حياتبخش» را، به عنوان مثال، نظامهای دهقانی و راهآهنی که بريتانيا معرفی کرده بود، تغيير داد.«آوينری» تز زيرين را به مارکس نسبت میدهد (صفحه ١٢):«همانطور که دهشت و ترس صنعتی شدن به طور ديالکتيکی برای پيروزی کمونيسم ضروری است، همانطور هم دهشت و ترس استعمار به طور ديالکتيکی برای انقلاب جهانی پرولتاريا ضروری است، زيرا بدون آن کشورهای آسيا (و احتمالاً آفريقا نيز) قادر نخواهند بود خود را از انجماد عقبماندگی رها کنند.»«آوينری» ادعا میکند: «پیآمد مستقيم [کشمکش بين «فلسفه تاريخ اروپاگرای مارکس» و «طبيعت غيرديالکتيکی راکد شيوه توليد آسيايی»] اين خواهد بود که مارکس مجبور خواهد بود از رسوخ اروپايی به نسبت مستقيم با شدت آن حمايت کند: کنترل اروپايی هر جامعه آسيايی هر قدر مستقيمتر باشد، شانس بازسازی ساختار آن و ملحق کردن نهايی آن به بورژوازی، و از اينجا ملحق کردن آتی آن به جامعه سوسياليستی بيشترخواهد بود» (صفحه ١٨). نکته بديع اينکه «آوينری» اين نظر احمقانه را به مارکس و انگلس نسبت میدهد (نظری که تاريخ نادرست بودن آن را ثابت کرده است) که «قبل از انقلاب پرولتری در اروپا، امکان جنگهای رهايی ملی» اصلاً وجود ندارد (صفحه ٢٠). او علاوه براين ادعا میکند که مارکس نسبت به آرمانهای شورش کبير ١٨۵٨- ١٨۵٧ هند و با آنهايی که در آن شرکت داشتند، هيچگونه سمپاتی ندارد.نخست آخرين جمله «آونيری» را بررسی میکنيم: مارکس، همانطور که ديديم، شورش ١٨۵٧ هند را به عنوان «يک قيام ملی» معرفی کرد و انگلس آن را «شورش کبير» ناميد. مارکس نوشت: «در ارتباط با صحبت پيرامون بیتفاوتی هندوها [يعنی هندیها]، يا حتا سمپاتی آنها نسبت به حکومت بريتانيا، تمام آن حرفها مزخرف است.» مارکس افزود: «با توجه به اين فاکتها، انسانهای متين و فکور ممکن است، شايد به اين سؤال برسند که آيا مردم در تلاش برای بيرون راندن فاتحان خارجی که آنها را به عنوان زيردستان خود آنچنان مورد بدرفتاری قرار داده اند، محق نيستند.» مارکس نيروهای هندی را که برای برانداختن حکومت بريتانيا میجنگيدند، به عنوان «ليگ انقلابی» توصيف کرد؛ و او و انگلس حکومت بريتانيا را تقیيح نموده و توحش ارتش بريتانيا را قاطعانه محکوم کردند.مارکس تمام تحقير خشمآگين خود را بر سر متحدين بومی بريتانيا فرو ريخت. او در سالهای واپسين عمر خود نوشت: «سيندهياSindhia [حاکم گواليور] وفادار به “سگهای انگليسی”، برعکس او “سربازانش”؛ راجه پاتيالی- شرم بر او باد!- تعداد زيادی سرباز به کمک انگليسیها فرستاد!» او در جای ديگر به کسانی تاخت که از بريتانيا حمايت میکردند: «سيندهايا جوان (سگ انساننمای انگليسیها)، بعد از يک نبرد سخت، از ترس سربازانش مجبور به فرار از گوليور Gwalior شد، از ترس جان خود به اگرا Agra گريخت.» او لقب برگزيده «سگ انساننمای انگليسیها» را برای پادشاه نپال نيز که به بريتانيايیها وفادار بود، به کار برد.در يک مرحله از پيشرفت جنگ، مارکس اميدوار بود که پيروزی نصيب هندیها شود. او در «اولين جنگ استقلال هند» نوشت: «در جريان کارزار آتی، ما تقريباً میتوانيم انتظار تکرار فاجعه افغانستان را داشته باشيم» (صفحه ١٠٣). آيا فهم اينکه سمپاتی مارکس با کدام طرف است، خيلی دشوار است؟در ارتباط با تئوری «آوينری»، که به مارکس نسبت داده میشود، و ادعا میکند جنگهای رهايیبخش ملی بايد از انقلاب پرولتری در اروپا دنبالهروی کنند و نمیتوانند پيش از آن صورت گيرند، بايد خاطر نشان ساخت که مارکس در «نتايج آينده حکومت بريتانيا در هند» (١٨۵٣) نوشت «ميوههای عناصر نو جامعه» نمیتواند از طرف هندیها مورد بهرهبرداری قرار گيرد، مگر آنکه پرولتاريای صنعتی جای طبقات حاکم بريتانيای کبير را بگيرد و يا خود هندیها «به اندازه کافی نيرومند باشند که بتوانند يوغ انگليسی را کلاً از گردن خود باز کنند.» بنابراين، مارکس هرگز آنطور که «آوينری» مايل است باور کند، اين نظر را نداشت که جنگهای رهايیبخش ملی را بايد تا پيروزی انقلابهای پرولتری در اروپا به عقب انداخت.مارکس در بحث از ايرلند، قديمیترين مستعمره بريتانيا، در سال ١٨۶٧ نوشت: «هر موقع ايرلند میخواست خود را از نظر صنعتی توسعه دهد، “در هم کوبيده میشد” و مجبور به بازگشت به يک “کشور کشاورزی” صِرف میشد.»انگلس در سال ١٨۶٩ گفت: «تاريخ ايرلند نشان میدهد چه بدبختی بزرگی برای يک ملت است که به انقياد يک ملت ديگر در آيد….» او در اوايل سال ١٨٧٠ نوشت: «من هر چه بيشتر موضوع را مطالعه میکنم برايم روشنتر میشود که ايرلند در نتيجه تهاجم انگليسیها در توسعه خود متوقف شده است و قرنها به عقب رانده شده است.»مارکس برای مدت زمان طولانی معتقد بود که «با به قدرت رسيدن طبقه کارگر انگليس ممکن است بتوان رژيم ايرلند را سرنگون نمود»، اما بعداً نظر خود را تغيير داد «مطالعه عميقتر اکنون مرا از خلاف آن متقاعد کرده است. طبقه کارگر انگليس هرگز به چيزی نايل نخواهد آمد، مگر آنکه از ايرلند خلاص شود. اهرم بايد در ايرلند به کار گرفته شود.» (تأکيد افزوده شده است) او گفت آنچه که ايرلند احتياج دارد عبارت است از (١) «حکومت بر خود و استقلال از انگليس»؛ (٢) «يک انقلاب ارضی»؛ (٣) تعرفههای حمايتی عليه انگلستان.»مارکس به اين نظر رسيد که نه فقط توسعه داخلی ايرلند، بلکه انقلاب پرولتری در انگلستان به رهايی ملی ايرلند بستگی دارد. او نوشت برای کارگران انگلستان «رهايی ملی ايرلند مسأله عدالت انتزاعی يا احساسات انسانی نبوده، بلکه شرط اول رهايی اجتماعی خود آنهاست.»مارکس در اوايل از تجارت آزاد استقبال کرد، به اين اميد که موجب شتاب روند انقلاب اجتماعی بشود، گرچه «در شرايط کنونی جامعه» تجارت آزاد يعنی «آزادی سرمايه.» از اين موضع انقلابی بود که او از نابود شدن صنعت روستايی هند به دست تجارت آزاد و تهاجم توليدات کارخانههای صنعتی بريتانيا، و ويرانی جوامع روستايی ناشی از آن استقبال نمود. اما به زودی متقاعد شد که تجارت آزاد قدرت توليدی کشورهايی را که قادر به حمايت از خود نيستند، نابود میکند. او در جلد اول «سرمايه» يادآور شد که دولتهای اروپايی «در کشورهای وابسته به خود با قهر تمام صنايع را ريشهکن کردند، همان کاری که مثلاً انگلستان با صنعت ابريشم ايرلند کرد» (صفحه ٧٠٣). مارکس يادآور شد تنها صنعتی که در ايرلند رشد کرده بود، صنعت تابوتسازی بود. از اينرو بود که او به اين نظر رسيد که بدون تعرفههای حمايتی در برابر انگلستان توسعه داخلی در ايرلند نمیتواند وجود داشته باشد. نظر اوليه او در باره نقش انقلابی تجارت آزاد دستخوش تغيير عظيمی شد، و در جلد اول «سرمايه» نوشت: «نظام حمايتی يک افزار مصنوعی بود برای توليد کارخانههای توليدی، برای مصادره کارگران مستقل، برای سرمايهای کردن ابزار توليد و معاش ملی، برای کوتاه کردن قهری گذار از شيوه توليد قرون وسطايی به شيوه توليد مدرن» (صفحه ٧٠٨).تز «آوينری» که میگويد «کشورهای آسيايی (و احتمالاً آفريقايی نيز) قادر نخواهند بود خود را از انجماد عقبماندگی رها کنند» بدون آنکه «دهشت و ترس استعمار» را تجربه کنند، و اينکه «کنترل اروپايی هر جامعه آسيايی هر قدر مستقيمتر باشد، شانس بازسازی ساختار آن و ملحق کردن نهايی آن به بورژوازی، و از اينجا ملحق کردن آتی آن به جامعه سوسياليستی بيشترخواهد بود» احتياجی به بحث ندارد.اما برای نشان دادن درجه انحرافی بودن تز «آوينری» به طور گذرا به نمونههای ژاپن، چين و هند اشاره میکنيم. از تمام کشورهای آسيا و آفريقا، تنها ژاپن گرفتار دهشت و ترس استعمار و نيمهاستعمار نشد، گذار از ساختار اقتصادی ماقبل سرمايهداری خود را انجام داد، خود را از «عقبماندگی راکد» رها نمود، و رقيبی شد برای قدرتهای سرمايهداری- امپرياليستی غربی و حتا از برخی از آنها پيشی گرفت. از طرف ديگر، چين به نيمه مستعمره چند قدرت امپرياليستی غربی، روسيه و ژاپن- که در آنجا وحشت بسياری آفريدند- مبدل شد. اما رسوخ آنها در چين به شدت رسوخ بريتانيا در هند، و کنترل آنها بر امور چين، به مستقيمی کنترل بريتانيا بر هند نبود. اين عامل، که به هجوم قدرتهای امپرياليستی برای سلطه بر چين انجاميد، در کنار عوامل ديگر، همانطور که مائو مشاهد نمود فرصت مناسبی برای انقلابی که حکومت امپرياليستها و متحدان بومی آنها را سرنگون نمايد و چين را قادر سازد در مسير سوسياليستی گام بردارد، فراهم نمود. اما در هند، رسوخ بريتانيا و کنترل آن به شديدترين نحو ممکن، مستقيم و طولانی بود. نتيجه همه اينها اين است که حتا در حال حاضر جامعه هند را مشکل میتوان يک جامعه بورژوايی ناميد، اينکه اقتصاد آن هنوز زايده اقتصاد کشورهای امپرياليستی است، اينکه طبقات حاکمه نقش شرکای کوچک و زيردست امرپاليسم را بازی میکنند، و اينکه هند يکی از فقيرترين کشورهايی است که در لجنزار «عقبماندگیهای راکد» گرفتار است.فاکتهای تاريخی بدون خطا ثابت میکنند که هر چه رسوخ يک کشور امپرياليستی در يک کشور آسيايی يا آفريقايی (و آمريکای لاتين) ضعيفتر باشد، به همان نسبت گذار از مرحله ماقبل سرمايهداری به مرحله سرمايهداری يا به مرحله سوسياليستی کمتر مشکل خواهد بود. از طرف ديگر، هر چه رسوخ بيشتر و کنترل مستقيمتر باشد، گذار دشوارتر خواهد بود. زيرا قدرتهای امپرياليستی برای در بند نگه داشتن مردم مستعمره، و برای ايجاد يک رابطه ابتدايی مکمل بين اقتصاد متروپل و اقتصاد مستعمره- رابطه تکميلی که تأثير منحرف کنندهای بر مستعمره داشته و موجب عقبماندگی و ايجاد زمينههای توسعه نيافتگی آن میشود- با تمام عقبماندهترين و ارتجاعیترين طبقات مستعمره متحد میشوند. بنابراين، آنچه «آوينری» میگويد توجيهاتی است در تضاد کامل با فاکتها، و در دفاع از دهشت و ترس استعماری.آثار بعدی مارکس نشان میدهند که او نهايتاً به نظرات زيرين رسيد:● اولاً، حکومت استعماری، از طريق ايجاد يک اقتصاد نامتوازن که مثل يک زايده به اقتصاد کشور متروپل وابسته است، يک نقش انقلابی ايفا نمیکند، و مردم مستعمره را به جای جلو بردن به عقب پرتاب میکند.● ثانياً، آن نوع تخريب نظام کهن که پيش شرط احياء است میتواند به دست نيروهای داخلی و نه نيروهای خارجی- مثل حکومت سرمايه خارجی، که گرايش به حفظ ساختار اجتماعی کهن در شکل اصلاح شده دارد- صورت گيرد. چنان تخريب يا انقلاب اجتماعی به خود مردم مستعمره مربوط است.● ثالثاً، برای چنان تخريبی، که بدون آن سازندگی و احياء نمیتواند وجود داشته باشد، يک مستعمره در وهله نخست بايد استقلال ملی خود را به دست آورد. حکومت بر خود و استقلال ضرورت اوليه برای ترقی مردم يک مستعمره يا نيمه مستعمره به شمار میآيد. بدون در هم شکستن زنجيرهای استعماری، هيچ مستعمرهای نمیتواند به مرحله احياء و سازندگی برسد.توصيخ مترجم: اخيراً آقای دکتر فريبرز رييسدانا، بخشهايی از نظرات «شلومو آوينری» Shlomo Avineri ، از کتاب «کارل مارکس در باره استعمار و مدرنيزاسيون» Karl Marx on Colonialism and Modernization را در مقالهای تحت عنوان «مارکس: استعمار و نوگرايی» منتشر کرده اند. با توجه به پیآمدهای سياسی و عملی اينگونه نظرات در شرايط کنونی جامعه و جنبش ما، نوشته اخير ايشان بررسی جداگانهای را میطلبد
در حالی که برخی از آنها با مارکس سالهای ١٨۵٠ موافقند، برخی ديگر با او مخالف بوده و او را مورد انتقاد قرار میدهند. در گروه اول «آر. پالمه دوت»R. Palme Dutt ، «آ. آر. دسايی»A. R. Desai «و. جی. کيمان» V. G. Kiema و «شلومو آوينری» Shlomo Avineri؛ و در گروه دوم «سمير امين»Samir Amin و «ام. بارات براون»M. Barrat Brown قرار دارند.
اين درست است که مارکس و انگلس در سالهای دو دهه ١٨۴٠ و ١٨۵٠ اميدهای خود را بر تجارت آزاد و توسعه بازار جهانی به عنوان افزاری برای تضمين پيروزی سرمايهداری در همه جا قرار داده بودند، ولی همانطور که «اچ. ب. ديويس»H. B. Davis به درستی خاطر نشان شده است «اما با انباشت فاکتها در ارتباط با استعمار، شور و شوق مارکس برای سرمايهداری به مثابه يک افزار تغيير به سردی گراييد.» چنانکه خواهيم ديد مارکس بعداً نظر اوليه خود در باره نقش حياتبخش سرمايه بريتانيا در هند را رها کرد. اما اين تحول در انديشه مارکس معمولاً ناديده گرفته میشود.در سال ١٨۵٣، زمانی که مارکس مقالات خود در باره هند را برای «نيويورک ديلی تريبيون» مینوشت، حکومت بريتانيا در هند را به مثابه «يک ابزار ناخودآگاه تاريخ» ستود. او معتقد بود حکومت بريتانيا در هند موجب «يک انقلاب اساسی در وضعيت اجتماعی آسيا» خواهد شد، و قاره را از کثافات قرون و اعصار خواهد زدود- گرچه اين روند ممکن است برای مردم آسيا دردناک باشد. او اميدوار بود که ماشين بخار و تجارت آزاد انگليسی، از طريق ريختن محصولات ارزان کارخانههای صنعتی بريتانيا به هند، به ويژه منسوجات «لانکاشير»، موجب از هم پاشيدن جوامع روستايی و «نوع هستی راکد و منفعل» آنها که شالوده محکم استبددا شرقی را تشکيل میداد، شده، اتحاد بين کشاورزی و صنعت، خودکفايی و انزوای آنها را در هم شکسته و نهايتاً موجب اضمحلال «زيربنای اقتصادی آنها» بشود. مارکس تئوری «مأموريت دوگانه» سرمايه بريتانيا را فرموله کرد- مأموريتی ويرانگر و در عين حال حياتبخش. به نظر او، سرمايه بريتانيا تار و پود «جامعه کهن آسيايی» را از هم جدا میکرد و «شالودههای مادی جامعه غربی در آسيا» را بنا مینهاد. در آن زمان، اميد داستانی به مراتب بهتر از واقعيات را بازگو میکرد، و مارکس معتقد بود که خرابی و ويرانی به بار آمده از طرف حکومت استعماری بريتانيا هزينهای دهشتناک اما ضروری برای «تنها انقلاب اجتماعی است که تاکنون در آسيا اتفاق افتاده است.»مارکس در سال ١٨۵٣ خاطر نشان نمود که ويژگیهای جامعه ماقبل استعماری هند عبارت بودند از: (١) «نبود مالکيت خصوصی بر زمين»، نظری که او و انگلس آن را مديون «برنيه» Bernier بودند؛ (٢) وابستگی به آبياری مصنوعی که همانطور که انگلس گفت در شرق «اولين شرط کشاورزی» بود و «موضوعی که کمونها، مناطق، يا دولت مرکزی به آن میپرداختند»؛ (٣) جامعهای متشکل از «اتمهای يکجور و پراکنده»، جوامع روستايی خود- زايی که «با سطح پايينی از امکانات، تقريباً بدون ارتباط با روستاهای ديگر، بدون تمايل و کوشش ضرور برای پيشرفت اجتماعی به حيات خود ادامه میدادند»؛ (۴) «اتحاد داخلی فعاليتهای کشاورزی و صنعتی»، ازدواج بسيار کهن بين خيش و دستگاه بافندگی دستی و ديگر افزار کارگران حرفهها و «يک تقسيم کار تغييرناپذير» (در کنار «مالکيت عمومی بر زمين») به مثابه شالوده اين جوامع روستايی خود- کفا و منزوی؛ (۵) تعهدات سنتی که از طريق آنها مبادله کالاها و خدمات بين توليدکنندگان کشاورزی و صنعتی و خادمان جامعه صورت میگرفت، و نبود کامل توليد برای بازار؛ (۶) وجود شهرکها و شهرهايی که چيزی به غير از اردوگاههای نظامی «تحميل شده بر ساختار اقتصادی واقعی» نبودند؛ و (٧) مقاومت آن در برابر تغيير: جوامع روستايی يک وضعيت اجتماعی درونزا را به يک سرنوشت طبيعی لاتغيير مبدل نمودند….»بعد از آنکه مارکس مطالب فوق را نوشت، پژوهشهای انجام گرفته در تايخ هند، به ويژه تاريخ هند دوران مغول، قاطعانه ثابت کرده است که تصويری که مارکس در دهه ١٨۵٠ از جامعه هند ماقبل استعمار ترسيم کرد، براساس گزارشهای برخی از مقامات ارشد بريتانيا بود و نمیتواند درست باشد. ما به طور گذرا يادآور میشويم که، اولاً، مالکيت و استفاده از زمين نه اشتراکی، بلکه فردی بود. فرد دهقان مادام که عوارض بر درآمد از زمين را میپرداخت، از حق موروثی بر قطعه زمينی که اشغال کرده بود برخوردار بود. مالکيت خصوصی بر زمين کاملاً غايب نيست، گرچه موارد مالکيت اراضی کشاورزی به خاطر مالکيت، نسبتاً نادر است. ثانياً، جامعه روستايی يک واحد اداری بود و نه يک واحد مالکانه. ثالثاً، جامعه برابر وجود نداشت، بلکه در جامعه تفاوتهای طبقاتی آشکاری وجود داشت. ميان خود دهقانان تفاوت وجود داشت و حتا در جاهايی کار- مزدی کشاورزی ظهور کرده بود. رابعاً، روستا يک واحد مستقل منزوی نبود، گرچه به طور عمده اقتصاد طبيعی غالب بود. در آمد ارضی عموماً به صورت نقدی پرداخت میشد، در نتيجه يکسوم تا يکچهارم توليد کشاورزی به کالا تبديل میشد. در بسياری از مناطق، بخشی از توليدات روستايی- هم دهقانی و هم صنعتکاری- مانند محصولات غذايی اعلاء، پنبه، ابريشم، نيل، تنباکو، نمک، الياف پنبهای، و منسوجات به بازار عرضه میشد. در مناطق شهری، توليد کالايی خُرد شکل اصلی سازمان صنعتی بود و نظام به کار گرفتن و اخراج غلبه داشت. صنعتکاران دستی و ديگران میتوانستند در قبال دستمزد افراد را اجير نمايند. در برخی مناطق اين غيرعادی نبود که يک تاجر سرمايهدار چند صنعتکار دستی را استخدام کرده و در قبال دستمزد در زير يک سقف به کار گيرد. در برخی صنايع، مانند کشتیسازی، معدنکاوی، آهن و چدن، بافت ابريشم و لباس، ريسندگی و بافندگی پنبه، شکر، و رنگرزی، توليد سرمايهداری در يک شکل جنينی ظهور کرده بود. جمعيت شهری بزرگ و بازار شهری بزرگ وجود داشت. تجارت بين مناطق شهری و تجارت خارجی قابل توجه بود.به اين نکته نيز میتوان اشاره نمود که اميدهای مارکس در باره احيای جامعه هند تحت تأثير حکومت استعماری کلاً دروغ از آب درآمد. خود او، بعد از مطالعه و بررسی بيشتر در سالهای متأخر عمرش، بيشتر نظرات اوليه خود، به ويژه تزهای مربوط به خصوصيت انقلابی تجارت آزاد و «مأموريت دوگانه» حکومت استعماری بريتانيا، را دور انداخت.مارکس در مقالاتی که در سال ١٨۵٣ نوشت، از جامعه هند به عنوان يک «جامعه آسيايی» يا «نظام آسيايی» نام برد. «يادداشتهای اقتصادی ١٨۵٩- ١٨۵٧» که بعداً تحت عنوان Grundrisse der Kritik der politischen Okonomie منتشر شد، اولين جايی است که او از اصطلاح «شيوه توليد آسيايی» استفاده کرد. در بخش هايی از «گرونديسه» که تحت عنوان «فرماسيونهای اقتصادی ماقبل سرمايهداری» در جلد اول «سرمايه» به انگليسی ترجمه شده است، او جامعه ماقبل استعماری هند را به عنوان يک شيوه آسيايی توصيف میکند.در ميان ويژگیهای شيوه آسيايی، او بر وجود کمونهای روستايی، نبود مالکيت خصوصی و مالکيت اشتراکی، و «يک سيکل توليدی خود- کفا، و وحدت کشاورزی و صنعتکاری دستی» تأکيد میکند. تحت چنان نظامی، شهرها چيزی نبودند به جز «اردوهای نظامی، که بر ساختار اقتصادی واقعی تحميل شده بودند.» به نظر مارکس، جامعه آسيايی، که مطمئنترين شالوده استبداد شرقی را تأمين میکرد، يک جامعه بدون طبقه يا يک جامعه طبقاتی در ابتدايیترين شکل بود. و به مثابه جامعهای که در آن کمترين تمايز طبقاتی وجود داشت، تناقضات درونی که شالوده تغيير بودند وجود نداشته و چنان جامعهای از خود کمترين ظرفيت برای تغيير يا انقلاب را داشت.اما به نظر میرسد مارکس هيچگاه در باره مفهوم شيوه توليد آسيايی خود مطمئن نبود. او در سال ١٨۵٣ در اشاره به هند نوشت: «در ارتباط با موضوع مالکيت، اين يک موضع بسيار بحثانگيز در بين نويسندگان انگليسی است که در باره هند مینويسند. در منطقه پر از تپه و ماهور جنوب کريشنا، به نظر میرسد مالکيت بر زمين وجود داشته است.» و حتا در سال ١٨۵٣، او به «يک دوگانگی درونی» در جوامع روستايی در هند اشاره نمود. او نوشت گرچه زمين به کل جامعه روستايی تعلق داشت، و گرچه در برخی از اين جوامع «زمينهای روستا به طور اشتراکی کشت و زرع میشوند، در اکثر موارد هر يک از سکنه بر روی زمين خود کشت و کار میکند.» علاوه بر اين، در داخل آنها بردهداری و نظام کاست وجود داشت. خيلی بعد از اين، او در حالی که بخشاً نظر پيشين خود در باره «مالکيت اشتراکی بر زمين» را نقض میکرد گفت: «مالکيت خصوصی بر زمين وجود ندارد، گرچه هم مالکيت خصوصی و هم مالکيت اشتراکی بر زمين زير کشت وجود دارد.»مارکس در صحبت از کمون روسی که او آن را برابر با نظام آسيايی قرار داده بود گفت: «من اکنون به لُب مطلب میپردازم. ما نمیتوانيم اين فاکت را ناديده بگيريم که نوع کهنی که کمون روسی به آن تعلق دارد، يک دوگانگی درونی را پنهان میکند، که تحت شرايط تاريخی مشخص به نابودی آن میانجامد. مالکيت بر زمين اشتراکی است، اما هر دهقانی برای خود، قطعه خود را کشت و اداره میکند- به نوعی دهقان خردهپای غرب را به ياد میآورد. مالکيت اشتراکی، کشت و زرع خردهپای تقسيم شده: اين ترکيب که در اعصار بسيار دور مفيد بود، در زمان ما خطرناک میشود. از يک طرف، مالکيت متغير، عنصری که نقش فزايندهای حتا در کشاورزی بازی میکند، به تدريج به اختلاف ثروت در ميان اعضای جامعه میانجامد، و در نتيجه ظهور اختلاف منافع را ممکن میسازد، به ويژه در شرايط فشار مالی دولت.»يک بار ديگر، در پيشنويس جواب خود به «ورا زاسوليچ»Vera Zasulich ، مارکس به «دوگانگی ذاتی در “کمون ارضی” که در طول زمان میتواند منشا از هم گسيختگی آن بشود» اشاره میکند. آشکار است که مارکس، حداقل در سالهای آخر عمر خود، بر اين نظر بود که کمون روسی از تناقضات درونی که نيروی انگيزشی اصلی برای تغييرند، عاری نيست. اظهارات زبانبازانه «آوينری» در پيشگفتار خود بر «کارل مارکس در باره استعمار و مدرنيزاسيون»، مبنی بر اينکه مارکس معتقد بود جامعه شرقی «هيچ مکانيسم درونی برای تغيير ندارد» (صفحه ١١) نشان دهنده درک مغرضانه و نادرست او از آثار مارکس است.*دومين چيزی که در پيشنويس پاسخ مارکس به «ورا زاسوليچ» بايد به آن توجه کرد اين است که مارکس جامعه روستايی را ايستا و تغييرناپذير نمیديد، بلکه آن را متحول يا در حال فرپاشی و دادن جای خود به يک جامعه نسبتاً پيشرفتهتر میديد. حتا در «مقدمه بر مباحثه در نقد اقتصاد سياسی» او مشاهد نمود که شيوههای توليد آسيايی، باستانی، فئودالی و بورژوايی «اعصاری بودند که ترقی در توسعه اقتصادی جامعه را نشان میدادند» (تأکيد افزوده شده است) اين نکته مهمی است که مشاهدات فوق بعد از چيزی آمده است که میتوان آن را خلاصهای از دکترين ماترياليسم تاريخی او دانست، که در آن مارکس اظهار میدارد در هر مرحله مشخص رشد نيروهای مولده مادی، به طور تغييرناپذيری بين آن نيروهای مولده و روابط توليدی موجود تناقض ظهور خواهد نمود، و اين مرحله عصر انقلاب اجتماعی را به دنبال دارد.مارکس در دومين پيشنويس پاسخ خود به «زاسوليچ» در داخل پرانتز نوشت: «ضمناً من مشاهده میکنم که شکل مالکيت کمونيستی در روسيه مدرنترين شکل نوع کهن است، که به نوبه خود از چندين مرحله تکاملی گذشه است.» او افزود: «درست همانطور که فرماسيون کهن جامعه در تعدادی از انواع گوناگون ظاهر میشود، که اعصار مختلف و پياپی را تعيين میکنند» (صفحه ١۴٢، تأکيد افزوده شده است). و او در سومين پيشنويس نوشت: «جوامع اوليه همه با يک طرح واحد درست نشده اند. برعکس، آنها رويهمرفته يک سری از گروهبندیهای اجتماعی را تشکيل میدهند، که هم در نوع و هم در عمر متفاوتند، و فازهای متوالی توسعه را میسازند…. جامعه کشاورزی به مثابه آخرين فاز فرماسيون ابتدايی جامعه، در عين حال يک فاز گذار به يک فرماسيون ثانوی است، يعنی گذار از جامعه مبتنی بر مالکيت اشتراکی به جامعه مبتنی بر مالکيت خصوصی.» (صفحات ١۴۴- ٢۴۵، تأکيد افزوده شده است). تقريباً در همان زمان او کمون روستايی در «هند شرقی» (يعنی هندوستان) را به عنوان «آخرين مرحله در آخرين دوره در فرماسيون کهن» توصيف نمود.«آوينری»، که اذعان میکند به نظر مارکس «ديالکتيک توسعه تاريخی در آسيا عمل نمیکند»، از «پارادوکسی» صحبت میکند که «هر چه تحليل مارکس از جامعه آسيايی نافذتر میشود، به همان نسبت مشکلات جدیتری در برابر ساختار درونی فلسفه تاريخ مارکس قرار میگيرد (صفحات ١١- ١٢). درستتر اين است که گفته شود «پارادوکس» در تخيلات «آوينری» قرار دارد، چرا که دشواریهايی که در نوشتههای اوليه مارکس با تحليل نادرست از جامعه ماقبل استعماری هند، براساس برخی نوشتههای زمان او وجود داشت، بعداً ناپديد شد. بين آنچه که مارکس در نوشتههای متأخر خود در باره جامعه شرقی نوشت و ديالکتيک ماترياليستی او تناقضی وجود ندارد.«دانيل تورنر» Daniel Thorner به درستی میگويد: «مارکس در سال ١٨٨١ جامعه آسيايی ايستا را کاملاً از تصوير بيرون میگذارد.» «تورنر» ضمن اشاره به يادداشتهای مارکس بعد از سال ١٨۶٧ يادآور میشود مارکس در اين يادداشتها در باره شيوه توليد آسيايی سکوت کرده است.اين نکته مهمی است که جلد سوم «سرمايه» شيوه توليدی را که قبل از آمدن اروپاييان در هند و چين وجود داشت، نه به عنوان شيوه توليد آسيايی، بلکه به مثابه «شيوههای ماقبل سرمايهداری توليد ملی» توصيف میکند» (صفحه ٣٣٣). اين نيز مهم است که انگلس در «سوسياليسم: تخيلی و علمی» از طبقات استثمار شدهای صحبت میکند که از طرف دولت با قهر «در شرايط ستمی نگه داشته میشوند که وابسته به يک شيوه توليد مشخص (بردهداری، سرواژ، کار- مزدی) است»، اما اشارهای به شيوه توليد آسيايی نمیکند.همينطور هم در «منشاء خانواده، مالکيت خصوصی و دولت» که بر اساس يادداشتهای مارکس قرار داشت، انگلس اشارهای به دولت آسيايی نمیکند، در حالی که او از «دولت باستانی»، «دولت فئودالی»، و «دولت نمايندگی مدرن» صحبت میکند.در حالی که تئوری شيوه توليد آسيايی مارکس، تئوری يک جامعه آسيايی تغييرناپذير، دستخوش تغيير کامل شد، همراه با آن نيز نظر اميدبخشی که او قبل از آن در باره حکومت بريتانيا در هند داشت تغيير نمود. مطالعه و پژوهش بيشتر، مارکس را متقاعد کرد که حکومت سرمايه خارجی موجب آغاز روند صنعت- زدايی، تبديل اقتصاد هند به يک زايده اقتصاد کشور متروپل شده و هند را به عقبماندگی بيشتر محکوم کرده است. او خاطر نشان کرد:«ماشينآلات با از بين بردن توليد صنايع دستی در کشورهای ديگر، با قهر آن کشورها را به ميدانهايی برای عرضه مواد خام آن مبدل میکنند. هند شرقی از اين راه مجبور به توليد پنبه، ابريشم، کنف، کنف هندی، و نيل برای بريتانيای کبير شد…. يک تقسيم کار جديد و بينالمللی، تقسيمی که با الزامات اين مراکز اصلی صنعت مدرن که قد کشيده اند متناسب باشد، و يک بخش از جهان را عمدتاً به ميدانی برای توليد کشاورزی، برای تأمين بخش ديگری که عمدتاً صنعتی باقی مانده است، تبديل کند.»مارکس در ارتباط با راهآهن، که در اوايل دهه ١٨۵٠ در نوشتار «پيرامون استعمار» ساختمان آن را به عنوان کاتاليزور يک انقلاب صنعتی در هند تحسين کرده بود (صفحات ٨٧- ٨٨)، بعداً نوشت: «به طور کلی، راهآهن البته انگيزش بزرگی به رشد تجارت خارجی داد، اما تجارت در کشورهايی که عمدتاً مواد خام صادر میکردند موجب افزايش فلاکت تودهها شد.»به نظر مارکس، راهآهن نشان داد «برای توليدکننده واقعی بسيار سوت و کور است»، و به قول «عرفان حبيب» «به مثابه کاتاليزوری برای مستعمرهسازی کامل» خدمت میکند. مارکس نوشت: «خود توليد، منظورم نوع خاص توليد است، براساس بيشتر يا کمتر متناسب بودن آن برای صادرات، تغيير کرد….» بدين معنی که به مدار تجارت سرمايهداری جهانی کشيده شد، و بخش عمده نيروی توليدی آن نابود شد يا متناسب با تقاضاهای بريتانيای صنعتی در آن تغيير داده شد، اقتصاد کشور يک ماهيت اقماری پيدا کرد.»در باره فرار ثروت به بريتانيا، يعنی يکی از موانع صعب توسعه سرمايهداری در هند، مارکس چنين نوشت:«آنچه انگليسیها از آنها [هندیها] سالانه به شکل اجاره، درآمد از راهآهن غيرقابل استفاده برای هندوها، مزايا برای نظاميان و کارمندان غيرنظامی، برای جنگ افغانستان و ديگر جنگها و غيره و غيره میگرفتند- آنچه که آنها از هندوها به طور يکطرفه و کاملاً متمايز از آنچه که سالانه در داخل هند به خود اختصاص میدادند- صحبت فقط از ارزش کالاهايی است که هندیها بلاعوض و سالانه به انگلستان میفرستادند- بالغ بر مجموع درآمد ۶۰ ميليون کارگر کشاورزی و صنعتی هند میشود! اين يک روند خونکشی کينهتوزانه است!»در حالی که مارکس در سال ١٨۵٣ از نظام زمينداریZamindari و رعيتداری Ryotwari اسکان در اراضی برای معرفی مالکيت خصوصی بر زمين استقبال کرده بود، اما او در سال ١٨۵٨ «حقوق مالکانه انحصاری مورد ادعای تعلقداران Talukdars [زمينداران بزرگ- ع. س.] و زمينداران» را به عنوان «بختکی بر کشتکاران واقعی زمين و بر بهبود عمومی کشور» توصيف کرده بود. او در سال ١٨٨١ گفت: «به عنوان مثال، اگر به مورد هند شرقی نگاه کنيم، هيچکس به غير از سٍر اچ. مينSir H. Maine و افرادی مانند او، نمیتوانند آنقدر نادان باشند که ندانند انقراض مالکيت همگانی بر زمين فقط يک گام خرابکارانه انگليسی بود که مردم بومی را نه سمت جلو، بلکه به عقب راند.»واضح است که مارکس خوشبينی اوليه خود در باره نقش انقلابی حکومت استمعاری بريتانيا را خيلی زود پشت سر گذاشت. او به اين نظر رسيد که حکومت استعماری نه تنها پيشفرضهای مادی يک جامعه سرمايهداری را فراهم نکرد، بلکه بخش عمده نيروهای مولده موجود را نابود کرد، رشد نيروهای مولده جديد را متوقف نمود، کشور را به عقب راند، و پايههای عقبماندگی آن را بنا نهاد. حکومت استعماری به جای ارتقای رشد نيروهای مولده جديد، هند را به مثابه «يک ميدان عمدتاً کشاورزی» به بازار جهانی بست؛ به جای آنکه راهآهن به مثابه پيشدرآمد صنعت مدرن به کار گرفته شود، ثابت شد افزاری است برای تبديل هند به يک زايده کشاورزی بريتانيا و بازاری برای کالاهای صنعتی آن.جای تأسف است که نويسندگان بسياری تز اوليه مارکس پيرامون «مأموريت دوگانه» حکومت بريتانيا در هند را حرف آخر او در اين مورد میدانند. «آر. پالمه دوت» در مقدمهای بر مقالات مارکس در باره هند، آنها را «از جملۀ حاصلخيزترين آثار او، و نقطه حرکت تفکر مدرن پيرامون موضع مورد بحث» توصيف میکند. و او حتا در سال ١٩٧٠، هنگام انتشار شمارهای از «هند امروز»- آخرين شمارهای که در طول حيات او منتشر شد- تز به دور انداخته شدۀ فوق را به مثابه يک حقيقت بديهی گرامی داشت، و جامعه هند، طبقات و مبارزات آن در دوران استعماری را با در نظر گرفتن اين تز تجزيه و تحليل میکرد. ستايش غلوآميز «آر. پالمه دوت» از حکومت بريتانيا (صفحات ٢۵٢-٢۵٣) نشان میدهد که او در باور خود به نقش «مترقی» و «انقلابی» حکومت بريتانيا، مارکس دهه ١٨۵٠ را پشت سر گذاشت. او همچنين موقعی که شورش ١٨۵٧ هند را (که مارکس آن را به عنوان «يک قيام ملی» توصيف کرد) به عنوان «آخرين تلاش نيروهای فئودال رو به زوال، حکام پيشين کشور، برای به عقب برگرداندن موج سلطه خارجی» زير سؤال برد از مارکس جلو زد. او افزود: «همانطور که قبلاً يادآور شد، نيروهای مترقی [کذا!] زمان، طبقه تحصيل کرده، نمايندگان بورژوازی نوپا، از حکومت بريتانيا عليه قيام پشتيبانی نمودند» (صفحه ٣۵٨).دفاع از استعمار به نام مارکسيسميک دفاع آشکار از استعمار تحت نام مارکسيسم را «آوينری»، که نوشتههای مؤخر مارکس و نتايج واقعی حکومت استمعاری را ناديده میگيرد، به دست میدهد. او در حالی که «مائويست»ها را به «بیاطلاعی کامل» از نوشتههای مارکس در باره هند و چين متهم میکند، به نظر میرسد خود خبر نداشته باشد که مارکس بعد از تحقيق و پژوهش بيشتر اين نظر خود در باره خصوصيت «حياتبخش» را، به عنوان مثال، نظامهای دهقانی و راهآهنی که بريتانيا معرفی کرده بود، تغيير داد.«آوينری» تز زيرين را به مارکس نسبت میدهد (صفحه ١٢):«همانطور که دهشت و ترس صنعتی شدن به طور ديالکتيکی برای پيروزی کمونيسم ضروری است، همانطور هم دهشت و ترس استعمار به طور ديالکتيکی برای انقلاب جهانی پرولتاريا ضروری است، زيرا بدون آن کشورهای آسيا (و احتمالاً آفريقا نيز) قادر نخواهند بود خود را از انجماد عقبماندگی رها کنند.»«آوينری» ادعا میکند: «پیآمد مستقيم [کشمکش بين «فلسفه تاريخ اروپاگرای مارکس» و «طبيعت غيرديالکتيکی راکد شيوه توليد آسيايی»] اين خواهد بود که مارکس مجبور خواهد بود از رسوخ اروپايی به نسبت مستقيم با شدت آن حمايت کند: کنترل اروپايی هر جامعه آسيايی هر قدر مستقيمتر باشد، شانس بازسازی ساختار آن و ملحق کردن نهايی آن به بورژوازی، و از اينجا ملحق کردن آتی آن به جامعه سوسياليستی بيشترخواهد بود» (صفحه ١٨). نکته بديع اينکه «آوينری» اين نظر احمقانه را به مارکس و انگلس نسبت میدهد (نظری که تاريخ نادرست بودن آن را ثابت کرده است) که «قبل از انقلاب پرولتری در اروپا، امکان جنگهای رهايی ملی» اصلاً وجود ندارد (صفحه ٢٠). او علاوه براين ادعا میکند که مارکس نسبت به آرمانهای شورش کبير ١٨۵٨- ١٨۵٧ هند و با آنهايی که در آن شرکت داشتند، هيچگونه سمپاتی ندارد.نخست آخرين جمله «آونيری» را بررسی میکنيم: مارکس، همانطور که ديديم، شورش ١٨۵٧ هند را به عنوان «يک قيام ملی» معرفی کرد و انگلس آن را «شورش کبير» ناميد. مارکس نوشت: «در ارتباط با صحبت پيرامون بیتفاوتی هندوها [يعنی هندیها]، يا حتا سمپاتی آنها نسبت به حکومت بريتانيا، تمام آن حرفها مزخرف است.» مارکس افزود: «با توجه به اين فاکتها، انسانهای متين و فکور ممکن است، شايد به اين سؤال برسند که آيا مردم در تلاش برای بيرون راندن فاتحان خارجی که آنها را به عنوان زيردستان خود آنچنان مورد بدرفتاری قرار داده اند، محق نيستند.» مارکس نيروهای هندی را که برای برانداختن حکومت بريتانيا میجنگيدند، به عنوان «ليگ انقلابی» توصيف کرد؛ و او و انگلس حکومت بريتانيا را تقیيح نموده و توحش ارتش بريتانيا را قاطعانه محکوم کردند.مارکس تمام تحقير خشمآگين خود را بر سر متحدين بومی بريتانيا فرو ريخت. او در سالهای واپسين عمر خود نوشت: «سيندهياSindhia [حاکم گواليور] وفادار به “سگهای انگليسی”، برعکس او “سربازانش”؛ راجه پاتيالی- شرم بر او باد!- تعداد زيادی سرباز به کمک انگليسیها فرستاد!» او در جای ديگر به کسانی تاخت که از بريتانيا حمايت میکردند: «سيندهايا جوان (سگ انساننمای انگليسیها)، بعد از يک نبرد سخت، از ترس سربازانش مجبور به فرار از گوليور Gwalior شد، از ترس جان خود به اگرا Agra گريخت.» او لقب برگزيده «سگ انساننمای انگليسیها» را برای پادشاه نپال نيز که به بريتانيايیها وفادار بود، به کار برد.در يک مرحله از پيشرفت جنگ، مارکس اميدوار بود که پيروزی نصيب هندیها شود. او در «اولين جنگ استقلال هند» نوشت: «در جريان کارزار آتی، ما تقريباً میتوانيم انتظار تکرار فاجعه افغانستان را داشته باشيم» (صفحه ١٠٣). آيا فهم اينکه سمپاتی مارکس با کدام طرف است، خيلی دشوار است؟در ارتباط با تئوری «آوينری»، که به مارکس نسبت داده میشود، و ادعا میکند جنگهای رهايیبخش ملی بايد از انقلاب پرولتری در اروپا دنبالهروی کنند و نمیتوانند پيش از آن صورت گيرند، بايد خاطر نشان ساخت که مارکس در «نتايج آينده حکومت بريتانيا در هند» (١٨۵٣) نوشت «ميوههای عناصر نو جامعه» نمیتواند از طرف هندیها مورد بهرهبرداری قرار گيرد، مگر آنکه پرولتاريای صنعتی جای طبقات حاکم بريتانيای کبير را بگيرد و يا خود هندیها «به اندازه کافی نيرومند باشند که بتوانند يوغ انگليسی را کلاً از گردن خود باز کنند.» بنابراين، مارکس هرگز آنطور که «آوينری» مايل است باور کند، اين نظر را نداشت که جنگهای رهايیبخش ملی را بايد تا پيروزی انقلابهای پرولتری در اروپا به عقب انداخت.مارکس در بحث از ايرلند، قديمیترين مستعمره بريتانيا، در سال ١٨۶٧ نوشت: «هر موقع ايرلند میخواست خود را از نظر صنعتی توسعه دهد، “در هم کوبيده میشد” و مجبور به بازگشت به يک “کشور کشاورزی” صِرف میشد.»انگلس در سال ١٨۶٩ گفت: «تاريخ ايرلند نشان میدهد چه بدبختی بزرگی برای يک ملت است که به انقياد يک ملت ديگر در آيد….» او در اوايل سال ١٨٧٠ نوشت: «من هر چه بيشتر موضوع را مطالعه میکنم برايم روشنتر میشود که ايرلند در نتيجه تهاجم انگليسیها در توسعه خود متوقف شده است و قرنها به عقب رانده شده است.»مارکس برای مدت زمان طولانی معتقد بود که «با به قدرت رسيدن طبقه کارگر انگليس ممکن است بتوان رژيم ايرلند را سرنگون نمود»، اما بعداً نظر خود را تغيير داد «مطالعه عميقتر اکنون مرا از خلاف آن متقاعد کرده است. طبقه کارگر انگليس هرگز به چيزی نايل نخواهد آمد، مگر آنکه از ايرلند خلاص شود. اهرم بايد در ايرلند به کار گرفته شود.» (تأکيد افزوده شده است) او گفت آنچه که ايرلند احتياج دارد عبارت است از (١) «حکومت بر خود و استقلال از انگليس»؛ (٢) «يک انقلاب ارضی»؛ (٣) تعرفههای حمايتی عليه انگلستان.»مارکس به اين نظر رسيد که نه فقط توسعه داخلی ايرلند، بلکه انقلاب پرولتری در انگلستان به رهايی ملی ايرلند بستگی دارد. او نوشت برای کارگران انگلستان «رهايی ملی ايرلند مسأله عدالت انتزاعی يا احساسات انسانی نبوده، بلکه شرط اول رهايی اجتماعی خود آنهاست.»مارکس در اوايل از تجارت آزاد استقبال کرد، به اين اميد که موجب شتاب روند انقلاب اجتماعی بشود، گرچه «در شرايط کنونی جامعه» تجارت آزاد يعنی «آزادی سرمايه.» از اين موضع انقلابی بود که او از نابود شدن صنعت روستايی هند به دست تجارت آزاد و تهاجم توليدات کارخانههای صنعتی بريتانيا، و ويرانی جوامع روستايی ناشی از آن استقبال نمود. اما به زودی متقاعد شد که تجارت آزاد قدرت توليدی کشورهايی را که قادر به حمايت از خود نيستند، نابود میکند. او در جلد اول «سرمايه» يادآور شد که دولتهای اروپايی «در کشورهای وابسته به خود با قهر تمام صنايع را ريشهکن کردند، همان کاری که مثلاً انگلستان با صنعت ابريشم ايرلند کرد» (صفحه ٧٠٣). مارکس يادآور شد تنها صنعتی که در ايرلند رشد کرده بود، صنعت تابوتسازی بود. از اينرو بود که او به اين نظر رسيد که بدون تعرفههای حمايتی در برابر انگلستان توسعه داخلی در ايرلند نمیتواند وجود داشته باشد. نظر اوليه او در باره نقش انقلابی تجارت آزاد دستخوش تغيير عظيمی شد، و در جلد اول «سرمايه» نوشت: «نظام حمايتی يک افزار مصنوعی بود برای توليد کارخانههای توليدی، برای مصادره کارگران مستقل، برای سرمايهای کردن ابزار توليد و معاش ملی، برای کوتاه کردن قهری گذار از شيوه توليد قرون وسطايی به شيوه توليد مدرن» (صفحه ٧٠٨).تز «آوينری» که میگويد «کشورهای آسيايی (و احتمالاً آفريقايی نيز) قادر نخواهند بود خود را از انجماد عقبماندگی رها کنند» بدون آنکه «دهشت و ترس استعمار» را تجربه کنند، و اينکه «کنترل اروپايی هر جامعه آسيايی هر قدر مستقيمتر باشد، شانس بازسازی ساختار آن و ملحق کردن نهايی آن به بورژوازی، و از اينجا ملحق کردن آتی آن به جامعه سوسياليستی بيشترخواهد بود» احتياجی به بحث ندارد.اما برای نشان دادن درجه انحرافی بودن تز «آوينری» به طور گذرا به نمونههای ژاپن، چين و هند اشاره میکنيم. از تمام کشورهای آسيا و آفريقا، تنها ژاپن گرفتار دهشت و ترس استعمار و نيمهاستعمار نشد، گذار از ساختار اقتصادی ماقبل سرمايهداری خود را انجام داد، خود را از «عقبماندگی راکد» رها نمود، و رقيبی شد برای قدرتهای سرمايهداری- امپرياليستی غربی و حتا از برخی از آنها پيشی گرفت. از طرف ديگر، چين به نيمه مستعمره چند قدرت امپرياليستی غربی، روسيه و ژاپن- که در آنجا وحشت بسياری آفريدند- مبدل شد. اما رسوخ آنها در چين به شدت رسوخ بريتانيا در هند، و کنترل آنها بر امور چين، به مستقيمی کنترل بريتانيا بر هند نبود. اين عامل، که به هجوم قدرتهای امپرياليستی برای سلطه بر چين انجاميد، در کنار عوامل ديگر، همانطور که مائو مشاهد نمود فرصت مناسبی برای انقلابی که حکومت امپرياليستها و متحدان بومی آنها را سرنگون نمايد و چين را قادر سازد در مسير سوسياليستی گام بردارد، فراهم نمود. اما در هند، رسوخ بريتانيا و کنترل آن به شديدترين نحو ممکن، مستقيم و طولانی بود. نتيجه همه اينها اين است که حتا در حال حاضر جامعه هند را مشکل میتوان يک جامعه بورژوايی ناميد، اينکه اقتصاد آن هنوز زايده اقتصاد کشورهای امپرياليستی است، اينکه طبقات حاکمه نقش شرکای کوچک و زيردست امرپاليسم را بازی میکنند، و اينکه هند يکی از فقيرترين کشورهايی است که در لجنزار «عقبماندگیهای راکد» گرفتار است.فاکتهای تاريخی بدون خطا ثابت میکنند که هر چه رسوخ يک کشور امپرياليستی در يک کشور آسيايی يا آفريقايی (و آمريکای لاتين) ضعيفتر باشد، به همان نسبت گذار از مرحله ماقبل سرمايهداری به مرحله سرمايهداری يا به مرحله سوسياليستی کمتر مشکل خواهد بود. از طرف ديگر، هر چه رسوخ بيشتر و کنترل مستقيمتر باشد، گذار دشوارتر خواهد بود. زيرا قدرتهای امپرياليستی برای در بند نگه داشتن مردم مستعمره، و برای ايجاد يک رابطه ابتدايی مکمل بين اقتصاد متروپل و اقتصاد مستعمره- رابطه تکميلی که تأثير منحرف کنندهای بر مستعمره داشته و موجب عقبماندگی و ايجاد زمينههای توسعه نيافتگی آن میشود- با تمام عقبماندهترين و ارتجاعیترين طبقات مستعمره متحد میشوند. بنابراين، آنچه «آوينری» میگويد توجيهاتی است در تضاد کامل با فاکتها، و در دفاع از دهشت و ترس استعماری.آثار بعدی مارکس نشان میدهند که او نهايتاً به نظرات زيرين رسيد:● اولاً، حکومت استعماری، از طريق ايجاد يک اقتصاد نامتوازن که مثل يک زايده به اقتصاد کشور متروپل وابسته است، يک نقش انقلابی ايفا نمیکند، و مردم مستعمره را به جای جلو بردن به عقب پرتاب میکند.● ثانياً، آن نوع تخريب نظام کهن که پيش شرط احياء است میتواند به دست نيروهای داخلی و نه نيروهای خارجی- مثل حکومت سرمايه خارجی، که گرايش به حفظ ساختار اجتماعی کهن در شکل اصلاح شده دارد- صورت گيرد. چنان تخريب يا انقلاب اجتماعی به خود مردم مستعمره مربوط است.● ثالثاً، برای چنان تخريبی، که بدون آن سازندگی و احياء نمیتواند وجود داشته باشد، يک مستعمره در وهله نخست بايد استقلال ملی خود را به دست آورد. حکومت بر خود و استقلال ضرورت اوليه برای ترقی مردم يک مستعمره يا نيمه مستعمره به شمار میآيد. بدون در هم شکستن زنجيرهای استعماری، هيچ مستعمرهای نمیتواند به مرحله احياء و سازندگی برسد.توصيخ مترجم: اخيراً آقای دکتر فريبرز رييسدانا، بخشهايی از نظرات «شلومو آوينری» Shlomo Avineri ، از کتاب «کارل مارکس در باره استعمار و مدرنيزاسيون» Karl Marx on Colonialism and Modernization را در مقالهای تحت عنوان «مارکس: استعمار و نوگرايی» منتشر کرده اند. با توجه به پیآمدهای سياسی و عملی اينگونه نظرات در شرايط کنونی جامعه و جنبش ما، نوشته اخير ايشان بررسی جداگانهای را میطلبد
0 نظرات:
Post a Comment