Saturday, October 13, 2007

زنان دستفروش، آيينه يى از فقر زنانه در ايران


تا چند سال پيش زنان دستفروش، پديده عجيب و غريب و حتى نادرى در خيابان هاى شهر بودند. حالا اما زنانى که در گوشه گوشه شهر بساط شان را پهن کرده اند و نان شب شان را با دستفروشى درمى آورند، به وفور ديده مى شوند.
ميدان بهارستان، درست مقابل ساختمان هرمى شکل مجلس شوراى اسلامي، يکى از مراکزى است که هر سو چشم بچرخاني، زنان دستفروش و بساط هاى محقرانه شان به چشم مى خورند؛ زنانى ميانسال با عينک هاى ته استکانى خاک گرفته و چادرهاى سوراخ سوراخ، که رويشان را کيپ گرفته اند و روى زمين بساط پهن کرده اند. يکى ليف مى فروشد و ديگرى آدامس، يکى مجله هاى شهردارى را مى فروشد به اميد اينکه شايد کسى نداند اين مجله ها رايگان است و ديگرى همه چيز در بساط خود دارد. به سراغ يکى از آنها مى روم، تنها و آرام روى زمين نشسته است به عابران نگاه مى کند. وقتى به او نزديک مى شوم فکر مى کند مى خواهم از او خريد کنم و بنا مى کند به قربان صدقه رفتن و بازارگرمى. همين که مى گويم مى خواهم در مورد زندگى ات با من صحبت کني، بدون مکث شروع به تعريف مى کند؛,سى سال است که به تهران آمده ام و همه اين سى سال مستاجر بوده ام و در تمام اين مدت خودم کار کرده ام و خرج زندگى را درآورده ام., سه فرزند دارد، شوهرش هم زنده است، اما کار نمى کند؛ ,شوهرم هيچ بيمارى ندارد، نه معتاد است نه حتى سيگاري، ولى کار نمى کند، مى گويد دوست ندارم کار بکنم، ما هم چون خانه نداريم سربار دخترم و شوهرش هستيم. دامادم احترام مان را نگه مى دارد ولى گاهى اوقات هم به دخترم غر مى زند., از او مى پرسم شما که دقيقاً روبه روى مجلس مى نشينيد و کار مى کنيد، آيا تا به حال فکر کرده ايد که نمايندگان مجلس مى توانند کمک تان کنند؟ مى گويد؛,من تا به حال به مجلس براى کمک خواهى نرفته ام ولى به هر جا که مراجعه مى کنم تا از نظر مالى کمکم کنند، مى گويند بايد طلاق بگيرى تا به عنوان زن سرپرست خانوار کمکت کنيم., قبل از آن که بپرسم چرا طلاق نمى گيرى مى گويد؛ ,من اين همه درد در زندگى ام دارم، ديگر گوشه و کنايه مردم را نمى توانم تحمل کنم., در همين حين است که ماموران شهردارى سر مى رسند و فرياد مى زنند؛ ,خانم بساطت را جمع کن و برو دنبال کارت., به سراغ زن ميانسال ديگرى که کمى آن طرف تر بساط دارد و جنس هاى دست دوم مى فروشد مى روم. اسمش فاطمه است، ۶۵ سال دارد و ۴ فرزند؛ ,شوهرم سرطان ريه دارد و نمى تواند کار کند، دخترم شوهر کرده و يکى از پسرهايم عقب مانده ذهنى است. هيچ منبع درآمدى ندارم و مجبورم دستفروشى کنم., در بساطش فقط اجناس دست دوم و کهنه يى دارد که احتمال خريدشان توسط مردم کم است، خودش مى گويد؛ ,پول ندارم تا جنس دست اول بخرم، درآمدم گاه سه چهار هزار تومان يا کمى بيشتر است، گاهى هم در ماه هيچ درآمدى ندارم و همسايه ها کمکم مى کنند. براى کمک خواستن به کميته امداد مراجعه کرده ام اما گفته اند دخترت را شوهر بده تا کمک حالت باشد., با لحنى آميخته با غم ادامه مى دهد؛ ,من فقط رضاى پروردگار را مى خواهم و بس و دستم را جلوى هيچ کس دراز نمى کنم، ترجيح مى دهم کتاب و دفترهاى کهنه بفروشم ولى گدايى نکنم., مى گويم از اينکه اينجا مى نشينى و دستفروشى مى کنى چه حسى داري؟ مى گويد؛ ,چه حس بدى داشته باشم چه نداشته باشم مجبورم، مستاجرم و بايد پول اجاره را هر طور که هست تهيه کنم، چاره يى ندارم و به غير از اين کار، کار ديگرى بلد نيستم., مى گويد؛ ,از نظر خوراک و پوشاک مشکل داريم ولى در هر حال با اين وضع مى سازيم و زندگى مى کنيم.,سرش را پايين مى اندازد، به پاهاى رهگذران نگاه مى کند به اميد ايستادن يکى شان تا اينکه دست در جيب کنند و دفترى ۴۰ برگ بخرند تا شايد شام امشب بچه هايش را بتواند فراهم کند.

0 نظرات: